به ماه تولدم رسیده ام و تو هنوز نیامدی
شاید منتظری به ماه مرگم برسم و بیایی
آرزوهایم هوایی شده اند
مدام بر باد می روند!
می گی بی خیـــــــالت شَم ؟
خُوب لَعنَتـــــــی …
تُـــو بی خیــــــــالِ اون شُو !
بــــآور کن تــوقعِ زیآدی نـــیست
اینـــــکه فقـــط گـاهی احـسآس کنم
یـــک مـــــرد آغــــوشش را بــــرایِ گــــریه هــآیم بـــــآز کــــرده!
در ســــتایش ِ چشــــم هایــت شــعری نــمی توان بیان داشت و گفت
خاضـــعانه تنــها بــاید تماشـــا کــرد ، مســت شد ، رهــا شد
تو رفتی . . .
انگار که من از اولش نبودم !
من ولی می مانم انگار که تو تا آخرش هستی !
تــو به رفتنت ادامه بده
این اشک ها ربطی به تــو ندارد
اصراری برای آمدنت ندارم …
تو را لحظه ای می پذیرم
که با دل خود بیایی نه با اصرار من!
ای خدا
خون ما جاری به عشق کیست
شیرین بهانه بود
فرهاد تیشه میزد تا نشنود صدای مردمانی که در گوشش می خواندند
بفهم دوستت ندارد
تو که همین امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
همیشه این واسم سوال بود که عشق چیه ؟
اما الان با تو به زیباترین جواب رسیده ام
آرزویم با تو بودن با تو موندن است ، حتی اگر فقط یک شب باشد
دوست دارم زمان در عشق تو بگذرد ، دوست دارم با تو جان گیرم
با تو جان ببازم ، تو اجازه دادی عشقت را احساس کنم
تو به من دل سپردی من هم دلمو باختم ، پس با تمام وجود میگویم تو را می پرستم !
در شیارهای قلبم به دنبال کدامین عشق می گردی ؟
عشق من در آینه ای است که هر روز به آن می نگری !
به یاد آشنایان آشنا باش
به پیوندی که بستیم با وفا باش
همیشه یاد تو در خاطرم هست
تو هم هرجا که هستی یاد ما باش
اشک ها اسکی سوارانی ماهرند که از زیر چشم ها شروع به حرکت می کنند
و از گونه ها با مهارت می پرند و در کنار لب ها از خط پایان می گذرند
به درد هم اگر خوریم قشنگ است
به شانه ، بار هم اگر بردیم قشنگ است
در ایندنیا و جهان که پایانش به مرگ است
برای هم اگر مردیم قشنگ است
گر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید ، برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم
اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید ، برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن را خواهم زد
عشق بها دارد ، من و تو بودیم و یک دریا عشق ، حالا من هستم و یکدنیا و جهان اشک
آری ، عشق بها دارد
ارزش بودنت را همیشه از اندیشه ی یک لحظه نبودنت می توان فهمید
پروانه صفت چشم به او دوخته بودم
وقتی که خبر و اخباردار شدم سوخته بودم
خاکستر جسمم به سر شمع فرو ریخت
این بود وفایی که من آموخته بودم
بهار ثانیه ثانیه پیشتر می آید
و اینجا کسی هست که به اندازه ی تمام شکوفه های بهاری
برایت آرزوهای خوب دارد
از استخوانم برایت قلمی می سازم
و از خونم مرکب تا بنویسم دوستت دارم
من که در پیله ی خویش شوق پروانگی از یادم رفت
لااقل موقع رفتن بسپار ابر جای تو ببارد به سرم
ماه جای تو بتابد به شبم و سرانگشت بزند گاهگاهی به دلم
شاید این تلخی ایام غم انگیزم را باز با یاد تو از یاد ببرم !
جهت اطلاع از آخرین تغییرات وب سایت نازترین در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید:
نظرات شما عزیزان: